یه سوالی ذهنم رو درگیر کرده
این که حرافی یعنی چی؟
خوب خیلی ساده است عزیز من. زیاد حرف زدن.اونم حرفهای بی ثمر.
-خوب می دونم. آیا زیاد نوشتن هم می شه حرافی؟
-اممم بذار فکر کنم…
-ببین می دونی چرا این سوالو کردم؟
-چرا؟
-با دیدن بعضی پیجای اینستاگرام و دیدن این که دائم مردم حسشون و بعضی جزئیات زندگی شون رو توی صفحات مختلف فضای مجازی می نویسن، این فکر اومد توی سرم که نوشتن های مکرر از زندگی، خودش نوعی حرافی نیست؟
چرا من باید حس ها و دستپخت ها و خریدها و اتفاقات زندگیم رو که اگه قبلن توی کوچه وقتی سبزی پاک می شد به بقیه منتقل می کردم، عذاب وجدان می داشتم که امروز حرافی کردم -همون کاری که خدا دوست نداشت- اما حالا که هی کلی پست و عکس و مطلب توی فضای مجازی بذارم و خوشحال باشم و بگم دارم توی جنگ نرم شرکت می کنم.
-ببین من اگه مطلب میذارم باید تلاشی باشه برای نشان دادن خوبی ها و از بین بردن بدی ها
بقیه اش وقت تلف کردنه و ایجاد خودشیفتگی با نظرات یا لایک ها یا فالور های بیشتر.
عجب از بعضی آدما. آدم هایی که به خاطر زندگی و گذر زندگی نقش های مختلفی پیدا می کنند. یکی مادر میشه، یکی مادر بزرگ. یکی پدر، یکی عمو و…
حالا چرا عجب؟
آهان
القصه
بعضیا شوهر می کنند یا زن می گیرند. که البته بعضیاشون خیلی هم عجله دارند.
با خودت می گی خوب حتماً به رشد کافی توی همه جهات رسیده و حالا می خواد تنها نباشه.
بعد زودی هم بچه دار می شن.
با خودت می گی چه علاقه داره به بچه . باریک الله
بعدش
می بینی
بچهه شوت می شه خونه مادربزرگ، یا خونه عمه یا نه خونه خاله
یا نه اصلاً به عمه میگه بیا خونمون پیش بچم
خوب ، عمهه یا خالههه می گه چرا؟
می گه می خوام برم کلاس فلان یا نه دانشگاه کلاس دارم یا نه میخوام برم مسجد، روضه یا نه همسایه جز خوانی قرآن گذاشته
بعد می بینی بچه بزرگ شد. پیش عمه بزرگ شد یا نه پیش خاله یا نه پیش دختر خاله عمه مرضیه
بعد می گی اگه علاقه داره به بچه، چرا هی پاسش می ده این ور و اون ور یا چرا وقتی می خواد پوشکشو عوض کنه کلی غر می زنه.
تازه اگه خاله یا عمه در حق بچه کوتاهی کرد وای به حالش -بچمو سپردم دست تو-
چرا بچمو دعوا کردی -بعد به بچه اش نگاه می کنه و میگه- فقط من حق دالم دعوات کنم خوجگل من
تهش به یه نتیجه می رسم
ازدواج خیلی از ما ها
بچه دار شدن خیلی از ماها
رفتن سر کلاس های خیلی از ماها
مسجد رفتن خیلی از ما ها
و خیلی کارهای خیلی از ماها
از سرِ هوسِ، از سرِ هوای نفسِ
و نه از سر معرفت و بندگی خدا
گاهی خیلی ساده می گوییم شهدا از جانشان گذشتند.
اما…
کسانی دل از همه تعلقات کندند که حتی طاقت چند ساعت دوری از فرزندان و همسر را هم نداشتند.
کسانی جهاد وشهادت را برگزیدند که مدت ها در دو راهی خانواده و خدا حیران بودند و سرانجام دست به انتخابی سخت زدند.
کسانی به استقبال شهادت رفتند که تنها برادر برای هفت خواهر خود بودند.
مادرانی چشم به در ماندند که با دیدن استخوان های فزرند سکته کردند.
با پدربزرگی روبه رو می شویم که هفت روز هم دوری نوه ی خود را طاقت نیاورد.
با فرزند شهیدی که هنگام وداع، هیچ کس نمی توانست پدر را از آغوشش بیرون بکشد.
با مادری که وقتی برای اولین بار می خواستند موهای سر فرزندش را کوتاه کنند، چادرش را پهن کرد تا تاری از آن بر زمین نریزد وبعد از آن چهل سال هنوز آن موهای طلایی را چون جواهری پربها نگه داشته است و هر از گاهی می بوید و می موید.
با مادری که اطلاعیه شهادت فرزندش هنوز هم روی دروازه چسبانده شده است، کهنه که می شود اطلاعیه دیگری را می چسباند.
به نقل از کتاب خندید و رفت
هفته دفاع مقدس قرین شد با ماه محرم الحرام. ده روز از محرم گذشت. راد مردان به تأسی از امام حسین علیه السلام زیر بار ذّلت نرفتند.