#برکت_زندگی
خسته بود. خودش روی تخت انداخت.
با خودش گفت: چرا چند سالی است هر چه می دوم نمی رسم؟ هر چه کار می کنم انگار نه انگار. با این همه درآمد چرا باز هشتم گرو نه ام است؟! خسته شدم. کاش کسی راهی نشانم می داد.
چشمانش را بست. صورت مادرش در ذهنش نقش بست. صدایش گوشش را پر کرد. جمله مادرش در خاطرش نشست. پسرم نمازهایت… برکت را از زندگی ات خط نزن.
فرم در حال بارگذاری ...