درباره شهید احمد اقتداری
پسر همراه برادر و مادر مانند هر عصر جمعه رفتند تخت فولاد برای زیارت، موقع بازگشت که شد برادر هر چه گشت پسر را پیدا نکرد. به بقیه گفت شما بروید تا من احمد را پیدا کنم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. برادر از دور قیافه احمد را تشخیص داد. نشسته بود پای معرکه مرشدی که پرده باز کرده بود و تعزیه می خواند. صدایش کرد:«احمد چرا این جا نشسته ای؟»
احمد با چشمانی سرخ که خبر از اشک هایش می داد نگاهی به برادر کرد و گفت:«زمانی که مرشد پرده را باز کرد به حضرت ابوالفضل علیه السلام قسم داد که بلند نشوید و من دیگر پاهایم توان ایستادن و برگشتن پیش شما را نداشت.»
نویسنده: سمیه لندی
فرم در حال بارگذاری ...