عجب از بعضی آدما. آدم هایی که به خاطر زندگی و گذر زندگی نقش های مختلفی پیدا می کنند. یکی مادر میشه، یکی مادر بزرگ. یکی پدر، یکی عمو و…
حالا چرا عجب؟
آهان
القصه
بعضیا شوهر می کنند یا زن می گیرند. که البته بعضیاشون خیلی هم عجله دارند.
با خودت می گی خوب حتماً به رشد کافی توی همه جهات رسیده و حالا می خواد تنها نباشه.
بعد زودی هم بچه دار می شن.
با خودت می گی چه علاقه داره به بچه . باریک الله
بعدش
می بینی
بچهه شوت می شه خونه مادربزرگ، یا خونه عمه یا نه خونه خاله
یا نه اصلاً به عمه میگه بیا خونمون پیش بچم
خوب ، عمهه یا خالههه می گه چرا؟
می گه می خوام برم کلاس فلان یا نه دانشگاه کلاس دارم یا نه میخوام برم مسجد، روضه یا نه همسایه جز خوانی قرآن گذاشته
بعد می بینی بچه بزرگ شد. پیش عمه بزرگ شد یا نه پیش خاله یا نه پیش دختر خاله عمه مرضیه
بعد می گی اگه علاقه داره به بچه، چرا هی پاسش می ده این ور و اون ور یا چرا وقتی می خواد پوشکشو عوض کنه کلی غر می زنه.
تازه اگه خاله یا عمه در حق بچه کوتاهی کرد وای به حالش -بچمو سپردم دست تو-
چرا بچمو دعوا کردی -بعد به بچه اش نگاه می کنه و میگه- فقط من حق دالم دعوات کنم خوجگل من
تهش به یه نتیجه می رسم
ازدواج خیلی از ما ها
بچه دار شدن خیلی از ماها
رفتن سر کلاس های خیلی از ماها
مسجد رفتن خیلی از ما ها
و خیلی کارهای خیلی از ماها
از سرِ هوسِ، از سرِ هوای نفسِ
و نه از سر معرفت و بندگی خدا