اتوبوس توی ایستگاه ایستاد. دوتا خانم سوار شدند. کادوهای بزرگ و کوچک توی دستشان راه رفتن بین صندلی ها را برایشان سخت کرد. بالاخره نشستند.
درست روبروی من.
روز معلم و کادوهای شاگردان.
کادوها را روی پا هایشان جا دادند. یکی شان گفت: «بذار ببینم بهم چی داده.»
در کیفش را باز کرد.
یک کادوی کوچک
کاغذ کادو پیچ نبود. یک کاغذ زرد رنگ کوچک، هدیه را مخفی کرده بود. بدون هیچ ظرافتی کاغذ را پاره کرد.
دو تا انگشتش را حریصانه برد ته کاغذ.
یک کارت پرستال دست ساز.*
انگشتانش را روی کارت نگه داشت. چشمانش را انداخت روی صورت همکارش.یک نگاه معنی دار.
لپهایش را تو داد.
همکارش خندید: «چیزی نمی داد که آبروش بیشتر بود.»
+ چقدر دوست داشتم دستان آن دانش آموز را ببوسم.
++ تصور می کنم احساس آن دانش آموز را که با چه عشق و خجالتی بین آن همه کادوی بزرگ و رنگارنگ کادوی کوچک تک رنگش را می دهد دست معلمش.
* یک کاغذ ساده که رویش نوشته شده؛ معلم عزیزم روزت مبارک!