روزها گذشت. برگه های سفید و دست نخورده ی زندگی ام سیاه شد. ومن دلخوش به اسباب بازی ها، غافل ماندم. با انگشت هایم گوش هایم را گرفتم تا مبادا نشنوم صدای منجی ام را که می گوید: «ای انسان! چند خط دیگر باقی نمانده. بترس! شاید از ترس به خود آیی و بفهمی چگونه… بیشتر »