دفتر زندگی
روزها گذشت. برگه های سفید و دست نخورده ی زندگی ام سیاه شد. ومن دلخوش به اسباب بازی ها، غافل ماندم.
با انگشت هایم گوش هایم را گرفتم تا مبادا نشنوم صدای منجی ام را که می گوید:
«ای انسان! چند خط دیگر باقی نمانده. بترس!
شاید از ترس به خود آیی و بفهمی چگونه ختامی برای دفتر زندگی ات بنویسی تا باشد حسن ختامی.
هر چند نه مطلع زیبایی داشتی و نه متن زیبایی. »
افسوس
افسوس که ختام آن هم از مطلع و متن پر افسوس تر بود. و این استعداد خدادادی را با خود به زیر آوار هوس ها ولذت ها و لعب های دنیوی مدفون کردم.
و خود را به نیستی سپردم نه به ابدیت.
نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو]
سلام حدیث جان..
ان شاء الله ختام به خیر
پاسخ از: ریاحی [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...