یک عروس می گوید
اوایل یعنی ماههای اول عروسی شوهرم را مال خود می دانستم. اگر مادرشوهرم می پرسید دیروز یا امروز کجا بودی خون خونم را می خورد و جوری که نفهمد سرش را کلاه می گذاشتم.
حالا چند سالی است گذشته و فهمیده ام این شوهر، پسری است که او بزرگ کرده. خون دل خورده. حالا می فهمم همسایه باید از حال همسایه خبر داشته باشد چه برسد به مادر شوهر که حکم خود مادر را دارد.
حالا از طبقه بالا می آید پایین . می نشیند و با خنده احوالمان را می پرسد. بعد می گوید دیشب صدای ماشین شنیدم.
پیش خودم فکر نمی کنم چه فضول. به تو چه آخه.
فکر می کنم مادری که بیست واندی سال از لحظه لحظه ی پسرش خبر داشته. و این پرسش از سر محبت است.
رو به رویش می نشینم. تعریف می کنم.
دایی دومیم با خانمش رفته بود کربلا. چند روز پیش اومدند. دیگه دیشب وقت شد رفتیم زیارت قبولی بگیم.
می خندد. آهان . به سلامتی. زیارتشون قبول باشه ان شاالله.
خوشحالم که خیالش راحت شده… باز از حال پسرش با خبر شده…
+ زندگی سخته چه مجردی چه متاهلی.
+ مطمئناً اگر دیدمون رو عوض کنیم خیلی مشکلات اصلاً به وجود نمیاد.
+بعضی خانمها در عین کودکی و کوچکی با چند دهه گذر عمر می گویند ما با یک نفر ازدواج کردیم و نه چند نفر.
+ و این که ، بعضی مسائل خصوصی است و هیچ کس جز زن وشوهر نباید بدانند که باید با مدیریت و بدون هیچ بی احترامی راز باقی بماند.
نظر از: حضرت مادر (س) [عضو]
سلام احسنت
پاسخ از: ریاحی [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...