چند روز دیگر تولد مادر شوهرم است. دلم می خواهد برایش یک دامن راحت برای خانه بخرم. داشتم (برای تجسم بیشتر اصفهانی ها) فلکه شهدا را با قدم هایم متر می کردم و توی لباس فروشی ها سرک می کشیدم. فروشگاهی توی زیر زمین بود. یک زیر زمین بزرگ. باید ده پونزده تا پله را می رفتم پایین. دم در یعنی بالای پله ها یک آینه بزرگ گذاشته شده است. خواستم خودم را توی آینه برانداز کنم که دیدم الان است پله ها را دو تا یکی کنم و با مغز توی فروشگاه لباس پخش شوم.
حواسم را جمع کردم ومثل یک خانم با وقار با تک پا از پله ها پایین رفتم. با خودم گفتم اگر خودت را ببینی سقوط می کنی. آن هم چه سقوطی.
+اگر خودت را ببینی راه را نمی بینی و نتیجه سقوط است.
+بیا و هستی حافظ زپیش او بردار که با وجود تو کس نشنود زمن که منم